گنجور

 
جهان ملک خاتون

تو مپندار که بی لعل توأم کامی هست

یا بجز نقش خیال تو دلارامی هست

ای صبا سوی دلارامم اگر می گذری

زود گویش که مرا نزد تو پیغامی هست

مشنو ای دوست چو در پیش تو گویند ز من

بی رخ خوب توأم صبری و آرامی هست

نام کردند مرا عاشق بدنام آخر

خود نگویی که مرا عاشق بدنامی هست

مرغ دل کرد به سوی سر زلفت پرواز

گفتم آهسته که در رهگذرت دامی هست

سوختم در غم هجران تو ای جان و جهان

می بیارید چو در مجلس ما خامی هست

کام دل تلخ شد از شدّت ناکامی دهر

دل به غیر از لب شیرین توأش کامی هست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سلمان ساوجی

هست آرام دل، آن را که دلارامی هست

خرم آن دل، که در او، صبری و آرامی هست

بر بنا گوشش اگر دانه در بینی باز

مشو آشفته، که از غالیه هم دامی هست

تو یقین دان، که به جز در دهن تنگ تو نیست

[...]

جلال عضد

ساقیا! عقل مرا مست کن ار جامی هست

پخته پیش آر که در مجلس ما خامی هست

هر کسی را نرسد مستی میخانه عشق

ما و می خوردن از این میکده تا جامی هست

کعبه زنده دلان است خرابات مغان

[...]

غالب دهلوی

هند را رند سخن پیشه گمنامی هست

اندرین دیر کهن میکده آشامی هست

خسروی باده درین دور اگر می خواهی

پیش ما آی که ته جرعه ای از جامی هست

نامه از سوز درونم به رقم سوخته شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه