گنجور

 
جلال عضد

هر کس به جست و جویی هر گوشه گفت و گویی

در پرده وصالش کس ره نبرده بویی

یک چند بت شکستند یک چند بت پرستند

در هر سری هوایی ما را هوای رویی

جایی که حاضر آید خوبان هر دو عالم

روی دلم نگردد زان رو به هیچ رویی

از عاشقان برآید هر لحظه های هایی

وان شوخ می فزاید هر روز های و هویی

گر جان در آرزویش بر لب رسد چه باشد

سهل است اگر برآید جانی در آرزویی

چون باد صبحگاهی بگشود بند زلفش

دیدم دل غمین را آویخته به مویی

در کوی دوست زنهار! آهسته نِهْ قدم را

کز کوی او به در نیست راهی به هیچ سویی

یک دم خیال قدّش از دیده نیست غایب

سروی چنین نروید برطرف هیچ جویی

روزی جلال می گفت از راز عشق رمزی

افتاد در زبان‌ها زان روز گفت و گویی