گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جلال عضد

من صورتی چنین نشنیدم به دلبری

یا رب چه گویمت که چه پاکیزه منظری

سایه ز ما دریغ مدار، ای که می کند

در باغ حسن قدّ بلندت صنوبری

قدّ ترا چو سرو چمن دید سجده کرد

گفتا ز من به یک سر و گردن فزون تری

همسایه توام که تو آثار رحمتی

در سایه توام که تو خورشید انوری

معروف گشته نرگس شوخت به دلبری

مشهور گشته غمزه مستت به ساحری

خلقی به رهگذار تو آورده جان به لب

زنهار از آن زمان، که بیایی و بگذری

زیور مبند بر رخ و رخساره ای چو ماه

ای آفتاب حسن! چه محتاج زیوری

چون صبر و هوش رفت برود، کو دلت جلال

باده ای بریخت پاک و تو در بند ساغری