گنجور

 
صائب تبریزی

که به سیب ذقنش چشم هوس دوخته است؟

که سهیل (از) عرق شرم برافروخته است

چون ز آتشکده دل به سلامت گذرد؟

آن که از پرتو مهتاب رخش سوخته است

ما چو طاوس ز بال وپر خود در دامیم

دام زلف تو چه صد چشم به ما دوخته است؟

ترتیب کرد مرا عشق و به جایی نرسید

ابر نیسان چه کند، دانه ما سوخته است

خنده صبح به فانوس تجلی دارد

تا ز شمع رخت آیینه برافروخته است

در زبان آوری خانه ما حرفی نیست

نه چو طوطی سخن از آینه آموخته است

بوسه ای گر نربوده است ز یاقوت لبش

دهن لاله چرا تا به جگر سوخته است؟

آتش از خانه همسایه به همسایه فتد

صائب از پهلوی دل درد و غم اندوخته است

 
 
 
جلال عضد

آن چه شمع است که از چهره برافروخته است

که چو پروانه دل سوختگان سوخته است

دهن دوست که تنگی ز وی آموخت دلم

دُرفشانی مگر از چشم من آموخته است

آتشی از دل او در دل من می افتد

[...]

اهلی شیرازی

گرچه لب تشنه ز غم عاشق دلسوخته است

سینه چون غم به صد چاک و دهان دوخته است

گرنه آن ماه جبین می طلبد دل به چراغ

شمع رخساره برای چه برافروخته است

چند گویی که مشو بنده خوبان ناصح

[...]

صائب تبریزی

تا ز می چهره گلرنگ تو افروخته است

جگر لاله عذاران چمن سوخته است

بیدل دهلوی

هرکجا وحشتی از آتشم افروخته است

برق در اول پرواز نفس سوخته است

چه خیال است دل از داغ تسلی‌گردد

اخگری چشم به خاکستر خود دوخته است

لاف را آینه‌پرداز محبت مکنید

[...]

نورعلیشاه

شمعی از حسن تو هر جا که برافروخته است

جان عشاق چه پروانه بسی سوخته است

جامه دلبری و حسن بابریشم ناز

بر قد سرو تو استاد ازل دوخته است

هرگز ای جان نخرندش بجوی اهل نیاز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه