گنجور

 
جلال عضد

ای قامت تو سرو روانم

بی تو روان است از تن روانم

خواهم که از تو خواهم امانی

لیکن فراقت ندهد امانم

گفتم که رازم پنهان بماند

پیدا شد از اشک راز نهانم

جانم ز لعلت نادیده کامی

چشمت چرا شد در خون جانم

پایی فروکوب تا سر ببازم

دستی برافشان تا جان فشانم

چون دستبوسی راهم ندادی

باری مکن دور از آستانم

بلبل که بر گل دستان سراید

با او به دستان همداستانم

همچون جلال از دریای معنی

در وصف لعلت دُر می چکانم