گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جلال عضد

آتش دل چند سوزد رشته جانم چو شمع؟

ای صبا! تشریف ده تا جان برافشانم چو شمع

راز من چون شمع روشن گشت در هر محفلی

بس که سیل آتشین از دیده می‌رانم چو شمع

دارم امشب گرمیی در سر که ننشینم ز پای

تا سراپای وجود خود نسوزانم چو شمع

هر شبم تا صبحدم آتش به سر بر می رود

و آب حسرت می رود از رخ به دامانم چو شمع

یک زمان میرم زمانی خانه را روشن کنم

تا به جان کندن شبی را روز گردانم چو شمع

نیست دلسوزی که بر بالین من گرید دمی

در شب تنهایی ار بر لب رسد جانم چو شمع

گر سرم از دست خواهد رفت ننشینم ز پای

تا ترا در بزم خود یک دم بننشانم چو شمع

قدسیان آیند پیرامون کویم در طواف

گر شبی از نور خود بفروزی ایوانم چو شمع

ناصحم گوید نیاری برد جان از سوز عشق

گرنه سوز عشق باشد زنده کی مانم چو شمع

هر سحرگاهی چه آیم سوی مسجد چون جلال

من که هر شامی حریف بزم رندانم چو شمع