گنجور

 
جلال عضد

زلف تو بر ماه نهد پای خویش

پهلوی خورشید کند جای خویش

عاقبتش سر ببرند آن که او

بیش ز اندازه نهد پای خویش

سلسله بر پای صبا می نهد

از شکن سلسله آسای خویش

هرکسی آشفته دیگر کسی ست

وز همه آشفته و شیدای خویش

حاصلش آشفتگی و تیرگی ست

هر که بود معتقد رای خویش

دیر که سودای خطت پُخت زود

سر بنهد در سر سودای خویش

کار جهان بین که کند هندویی

هم سر بالای تو بالای خویش

پاس رخت دارد در صبح و شام

دزد بود خازن کالای خویش

کرد تمنّای رُخت چون جلال

هست پریشان ز تمنّای خویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode