گنجور

 
خواجوی کرمانی

بسکه مرغ سحری در غم گلزار بسوخت

جگر لاله بر آن دلشده ی زار بسوخت

حبّذا شمع که از آتش دل چون مجنون

در هوای رخ لیلی بشب تار بسوخت

دیشب آن رند که در حلقه ی خمّاران بود

بزد آهی و در خانه ی خمّار بسوخت

ایکه از سّر انالحق خبری یافته ئی

چه شوی منکر منصور که بردار بسوخت

تو که احوال دل سوختگان می دانی

مکن انکار کسی کز غم اینکار بسوخت

صبر بسیار مفرمای من سوخته را

که دل ریشم ازین صبر جگر خوار بسوخت

زان مفرّح که جگر سوختگانرا سازد

قدحی ده که دل خسته ی بیمار بسوخت

داروی درد دل اکنون ز که جویم که طبیب

دل بیمار مرا در غم تیمار بسوخت

تاری از زلف تو افتاد بچین وز غیرت

خون دل در جگر نافه ی تاتار بسوخت

بلبل سوخته دل را که دم از گل می زد

آتش عشق بزد شعله و چون خار بسوخت

اگر از هستی خواجو اثری باقی بود

این دم از آتش عشق تو بیکبار بسوخت