گنجور

 
جلال عضد

ای از فروغ روی تو خورشید رو سپید

شب را به جنب طرّه تو گشته موسپید

خط بر میار تا نشود رو سپید خصم

آن روی در خور است چنین باش کو سپید

با من به وقت صبح چنین گفت شب که ما

کردیم موی در هوس موی او سپید

عمری هوای زلف تو پختیم و عاقبت

کردیم موی خویش درین آرزو سپید

در آرزوی آن که جوانی بود مقیم

بسیار کرده اند درین فکر مو سپید

ای دل اگر کسیت بپرسد که چون بود

بی روی دوست دیده بختت ، بگو سپید

تا روز من ز ظلمت شب دم همی زند

چون روز روشن است که شب هست روسپید

تا شست از آب دیده رخ بخت خود جلال

بنگر که چون شدست در این شست و شو سپید

جز در ختا و هند بیاض و سواد من

اندر جهان نظم سیاهی مجو سپید