گنجور

 
فرخی سیستانی

هر روز مرا عشق نگاری بسر آید

در باز کند ناگه و گستاخ در آید

ور در بدو سه قفل گران سنگ ببندم

ره جوید و چون مورچه از خاک برآید

ور شب کنم از خانه بجای دگر آیم

او شب کند ازخانه بجای دگر آید

جورم ز دل خویشست از عشق چه نالم

عشق ار چه درازست هم آخر بسر آید

دل عاشق آنست که بی عشق نباشد

ای وای دلی کو ز پی عشق برآید

گر عاشق عشقست و غم عشق مر او راست

آخر نه غم عشق مر او را بسر آید

دل چون سپری گردد اندوه ندارم

گر کوه احد برفتد و بر جگر آید

نی نی غلطست این ز همه چیزی دل به

گر دل بسر آید چه خلل در بصر آید

دل خواهد و دل داند و دل شاد بپاید

گر ز آمدن شاه بر ما خبر آید

شاه ملکان میر محمد که مر او را

هر ساعتی از فضل درختی ببر آید

نشگفت هنر زان گهر ویژه که او راست

چونین هنر و فضل ز چونین گهر آید

گر سایه دستش بحجر برفتد از دور

چون جانوران جنبش اندر حجر آید

با طالع او دولت وفیروزی یارست

از دولت و فیروزی فتح و ظفر آید

بیداد نباشد سزد ار سر بفرازد

هر شاه که او را چو محمد پسر آید

این لفظ که من گفتم و من خواهم گفتن

بر جان و دل دشمن او کارگر آید

ناید ز شهان صد یک از آن کاید از آن شاه

ناید ز سها صد یک از آن کز قمر آید

ای وای سپاهی که بجنگ ملک آید

ای وای درختی که بزیر تبر آید

آن همت و آن دولت و آن رای که او راست

او را که خلاف آرد و با او که برآید

با یوز رود کس بطلب کردن آهو

آنجای که غریدن شیران نر آید

گویی نشنیدست و نداند که حذر چیست

او را و پدر را همه ننگ از حذر آید

جاوید زیند این ملکان تا بر ایشان

هر روز بخدمت ملکی نامور آید

جاه و خطرست ایدر و مرد خردومند

صد حیله کند تا بر جاه و خطر آید

درگاه ملک جای شهانست و شهانرا

زان در، شرف افزاید و زان در بطر آید

دولت چو بزرگان جهان از پی خدمت

هر روزه به دو وقت مرا ورا بدر آید

دولت که بود کو بدر شاه نیاید

هر کس بدو پای آید، دولت بسر آید

از زائر و از سائل و خدمتگر و مداح

هر روز بدان درگه چندین نفر آید

مادح بر او بوید زیرا که ز مدحش

الفاظ نکت گردد و معنی غرر آید

من مدحت او چونکه همی مختصر آرم

آری چو سخن نیک بود مختصر آید

تا ماه شب عید گرامی بود و دوست

چون رفته عزیزی که همی از سفر آید

با تاج و کمر باد و چنان باد که هر شاه

هر روز بخدمت بر او با کمر آید

زین جشن خزان خرمی وشادی بیند

چندانکه در ایام بهاری مطر آید