گنجور

 
قطران تبریزی

هرگه که مرا ز آمدن تو خبر آید

از جان و دلم انده دیرینه برآید

بسیار عنا دیدم در کان گهر من

از بخت همی کانم نزد گهر آید

هر روز من از آمدنت شاد کنم دل

هر روز همی تخم نشاطم ببر آید

اکنون که بداندیش مرا جان بسر آمد

دانم که غم دوری ما هم بسر آید

گر غم بفراق اندر مان بیشتر آمد

شادی بوصال اندر مان بیشتر آید

اکنون که سعادت را بر من گذر آمد

دانم که غم هجر ترا هم گذر آید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فرخی سیستانی

هر روز مرا عشق نگاری بسر آید

در باز کند ناگه و گستاخ در آید

ور در بدو سه قفل گران سنگ ببندم

ره جوید و چون مورچه از خاک برآید

ور شب کنم از خانه بجای دگر آیم

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

آخر چو بود عمر همه کام برآید

شب گر چه بود تیره هم آخر سحر آید

مولانا

هر نکته که از زهر اجل تلختر آید

آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید

در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت

زود از رسن زلف تو بر چرخ برآید

هین توشه ده از خوشه ابروی ظریفت

[...]

سعدی

گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش

این دولت ایام نکویی به سر آید

گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش

نگذاشتمی تا به قیامت که بر آید

ابن یمین

چون پسته خندان توأم در نظر آید

در دیده غمدیده عقیق و گهر آید

چون بر گذری بهر تماشای جمالت

از حجره دلگیر تنم روح بر آید

گر قصه پر غصه خود باز نمایم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه