گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نشدش دل که دمی پهلوی ما بنشیند

گل هم آخر قدری پیش گیا بنشیند

جان من یاد کن آن را که به بوی چو تویی

همه شب بر گذر باد صبا بنشیند

کشی از غمزه، چه امید سلامت باشد

اندر آن سینه که آن تیر بلا بنشیند؟

از تو صد درد نهان دارم و بیرون ندهم

تا همان درد تو بر جای دوا بنشیند

ملک خوبیت فزون باد به عهدت، گرچه

فتنه یکدم نتواند که ز پا بنشیند

آب شد خون دلم، شانه کن آن زلف آخر

مگر آن موی پریشان تو جا بنشیند

تا بود باد جوانی به سر گلرویان

آتش سینه عاشق ز کجا بنشیند؟

خاک شد در ره تو دیده و آن بخت نبود

که ز ره گرد تو بر سینه ما بنشیند

جور می کن که سر از کوی وفا نتوان تافت

گر چه بر خسرو صد پاره جفا بنشیند