گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جلال عضد

بفراشت صبحدم علم از خاور آفتاب

لشکر براند گرم به هر کشور آفتاب

رم خورد ادهم شب از آفاق چون ببست

بر نقره خنگ گردون زین زر آفتاب

از شام لشکری که سیاهی همی نمود

با تیغ حمله کرد بر آن لشکر آفتاب

میدان آسمان ز شفق موج خون گرفت

از بس که ریخت خون ز سر خنجر آفتاب

جام جهان نمای بدادش سپهر از آن

مستانه می فتاد به بام و در آفتاب

برساز زهره راست همی کرد این غزل

از رشک سوخت برخود چون مجمر آفتاب

ای برکشیده رایت خوبی بر آفتاب

از ذرّه هست با رخ تو کمتر آفتاب

روشن در آتش است چو پروانه بر سپهر

از رشک شمع آن رخ جان پرور آفتاب

ای بس که زرد و سرخ بر آید ز خجلتت

گر رنگ روی خوب تو افتد بر آفتاب

گر در کلاه گوشه حسنت نظر کند

از طیره بر زمین فکند افسر آفتاب

از عشق خاک کوی تو اندر هواست باد

وز رشک آب روی تو در آذر آفتاب

زان رو که روی می نکنی جز در آینه

آینه می نماید از خاور آفتاب

در جستن حیات ز سرچشمه لبت

ظلمت گشای گشت چو اسکندر آفتاب

تا خوشه چین خرمن حسن تو شد جلال

بر سایر کواکب شد سرور آفتاب

از روی تو پذیرد مه نور و روشنی

وز رای شاه گیرد زیب و فر آفتاب

اعظم جمال دولت و دین آنکه گویدش

گردون که ای ضمیر ترا چاکر آفتاب

در آسمان رفعت و در برج خاطرش

هم مدغم است گردون هم مضمر آفتاب

ای خسرو زمانه که در چشم همّتت

افلاک بیضه ای ست در آن اصفر آفتاب

تو اعظمی ز شهنشاه هفت فلک

ز آن رو که اعظم است ز هفت اختر آفتاب

گر تیغ حکم رای تو بر آسمان کشد

خنجر بیفکند پس ازین در بر آفتاب

با رای تو چو گرم برآمد از آن فزع

لرزان فتاده است به خاک در آفتاب

گر نوعروس رای تو برقع برافکند

بر رو فروهلد ز ضیا معجر آفتاب

گردون ز خوان جود تو بر بود این دو نان

یک قرص هست ماه و یکی دیگر آفتاب

نوری ست در ضمیر منیرت نهان که هست

از شعله شعاعش یک اخگر آفتاب

رای تو آفتاب نخوانم از آن جهت

کز سادگی خویش کند باور آفتاب

سرگشته ای ست گرم روی چشم خیره ای

با رای تو چگونه بود همسر آفتاب

اندر پناه سایه تو نیست دهر را

با آفتاب عدل تو اندر خور آفتاب

تا خطبه زمانه بخواند به نام تو

زان رفته است بر سر این منبر آفتاب

وجهش همیشه روشن از آن شد که ثبت کرد

منشی کلک جود تو در دفتر آفتاب

بر آستان قدر تو از سیم حلقه ای ست

بر اوج سقف گنبد نیلوفر آفتاب

بر چهره بساط تو گردی که شب نشاند

گردون به جعد مهر بروبد هر آفتاب

خصمت ز باد قهر چو شمع فلک بگشت

در ماتمش نشست به خاکستر آفتاب

پروانگی شمع ضمیرت گزید از آنک

عالم گرفته است به زیر پر آفتاب

در خاک پست گشت چو ظلمت غبار ظلم

از عدل تو چو یافت جهان انور آفتاب

تا از عدوی بدرگ تو قصد جان کند

زین قصد تیز کرد سرنشتر آفتاب

عالم به زخم تیغ چو آتش گرفته ای

گیرد همه جهان به یکی اختر آفتاب

شاها! اگر چنان که مرا تربیت کنی

کز تربیت ز خاک کند جوهر آفتاب

فرمای کاین نکوتر یا آنکه گفته اند

خیز ای سپهر حسن تو را اختر آفتاب

هر سال ده قصیده ز ایران روان کنم

با حضرتت که دارد ازو مظهر آفتاب

وین نام در زمانه بماند به نام شاه

تا آن زمان که تابد ازین منظر آفتاب

گفتم خدایگانا زین سان قصیده ای

کآورده ام ردیفش سرتاسر آفتاب

زیبد اگر ز خجلت خوبان خاطرم

بر سر کشد ز صبح کنون چادر آفتاب

در سایه عنایت خود جای کن مرا

کز دور چرخ هستم سوزان در آفتاب

آن را ز زمهریر حوادث چه غم که هست

از التفات رای تواش بر سر آفتاب

در عرصه گاه تخته ایجاد تا که هست

مانند مهره ای ز پس ششدر آفتاب

از بهر انتظام جهان تا کی می نهد

در بحر و کان دفینه زر و گوهر آفتاب

در دور هفت جام فلک تا کی افکند

از نور باده در افق ساغر آفتاب

باد افکنده نزد عروس جلال تو

بر روی خاک جمله زر و زیور آفتاب

گردون ز دستبرد تو از پا درآمده

بر درگهت به خاک نهاده سر آفتاب