گنجور

 
جهان ملک خاتون

گلبن روضه دل سرو گلستان روان

غنچه باغ طرب میوه شایسته جان

طفل محروم شکسته دل بیچاره من

کام نادیده به ناکام برون شد ز جهان

مردم دیده از او حظّ نظر نادیده

تا که از پیش نظر همچو پری گشت نهان

گر کنم گریه مکن عیب که بی یوسف مصر

چشم یعقوب بود روز و شب از غم گریان

این چه زخمست که جز گریه ندارد مرهم

و این چه دردست که جز ناله ندارد درمان

هردم افشانمش از چشم چو دریا بر خاک

دامنی دُر که نظیرش نبود در عمّان

تا بود در سر من چشم و زبان در دهنم

نرود نقش وی از چشمم نامش ز زبان

دلم این بار چنان سوخت که گر خاک شوم

در غبار من از این حال توان یافت نشان

خانه ما که چو فردوس برین روشن بود

مدّتی رفت که تاریکترست از زندان

خانه دل که در او منزل شادی بودی

رفت عمری که بجز غم نرسیدش مهمان

دل از این درد عجب دارم اگر جان ببرد

کشتی این نوبت از این ورطه نیاید به کران

خیز بیرون رو از این کلبه احزان دو سه روز

بلبل از باغ ضروری برود وقت خزان

هرچه آید به سر ما همه از حکم قضاست

پس شکایت نتوان کرد ز بیداد زمان