گنجور

 
جهان ملک خاتون

خداوندا بده عمری درازم

ز لطف بی دریغت می نوازم

تو چون بیچارگان را چاره سازی

شدم بیچاره آخر چاره سازم

ز هر چیزی که دانم بی نیازی

ولی بر درگهت باشد نیازم

دلی دارم پر از خون در زمانه

چو شمع از محنت آن می گدازم

نمی یارم به ظاهر حال گفتن

یقین کاندر نهان دانی تو رازم

عزیزم داشتی عمری که بودم

نظر فرما به حال زار بازم

اگرچه همچو گنجشکی ضعیفیم

به فضلت نیست باک از شاهبازم

غریبی مفلسی بی کار و یاری

همه از قرض باشد برگ و سازم

ندارم در جهان غمخوار جز غم

که کند از دل مرا شادی به گازم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode