گنجور

 
جهان ملک خاتون

آن نگار بی وفا گر یار ماست

از چه رو پیوسته در آزار ماست

او ز ما بیزار خوش در خواب صبح

در خیالش دیده ی بیدار ماست

ما تو را دلدار خود پنداشتیم

این همه اندیشه از پندار ماست

پیش تو اقرار کردم بندگی

این ستم بر جانم از اقرار ماست

می کشم جوری که نتوان باز گفت

چاره ام خون خوردنست این کار ماست

هر گلی کاندر گلستان دیده ام

بی رخت در دیده ی جان خار ماست

ای دل مسکین مجوی از وی وفا

در جهان زیرا که او عیار ماست

گر سر یاری نداری باک نیست

هر که یار ما نباشد بار ماست