آن نگار بی وفا گر یار ماست
از چه رو پیوسته در آزار ماست
او ز ما بیزار خوش در خواب صبح
در خیالش دیدهٔ بیدار ماست
ما تو را دلدار خود پنداشتیم
این همه اندیشه از پندار ماست
پیش تو اقرار کردم بندگی
این ستم بر جانم از اقرار ماست
میکشم جوری که نتوان باز گفت
چارهام خون خوردنست این کار ماست
هر گلی کاندر گلستان دیدهام
بی رخت در دیدهٔ جان خار ماست
ای دل مسکین مجوی از وی وفا
در جهان زیرا که او عیار ماست
گر سر یاری نداری باک نیست
هر که یار ما نباشد بار ماست