گنجور

 
جهان ملک خاتون

به جان رسید مرا جان نازنین از غم

بگو چه چاره کنم در فراق آن همدم

دلم ز تیغ جفای تو نیک مجروحست

سزد اگر به وفایی بر او نهی مرهم

به جان تو که مرا دایم از پریشانی

دلیست همچو سر زلف دلبران درهم

مرا تو جانی و تن بی تو چون تواند بود

چو کرده اند ز روز الست خو با هم

نه این گناه من خسته کرده ام به جهان

که او نهاد هوا در حوا و آدم هم

رقیب بیهوده گو از جهان چه می خواهد

صداع خاطر ما از چه می دهی هر دم

تو درد عشق ندانی و نیک معذوری

برو که نیست به دست تو داروی دردم

به بوستان چو قدش دید دل ز جان می گفت

مباد سایه ی لطف تو از سر ما کم