به جان رسید مرا جان نازنین از غم
بگو چه چاره کنم در فراق آن همدم
دلم ز تیغ جفای تو نیک مجروحست
سزد اگر به وفایی بر او نهی مرهم
به جان تو که مرا دایم از پریشانی
دلیست همچو سر زلف دلبران در هم
مرا تو جانی و تن بی تو چون تواند بود
چو کردهاند ز روز الست خو با هم
نه این گناه من خسته کردهام به جهان
که او نهاد هوا در حوا و آدم هم
رقیب بیهوده گو از جهان چه میخواهد
صُداع خاطر ما از چه میدهی هر دم
تو درد عشق ندانی و نیک معذوری
برو که نیست به دست تو داروی دردم
به بوستان چو قدش دید دل ز جان میگفت
مباد سایهٔ لطف تو از سر ما کم