گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای خوشا وقت دل شوریده ام

حال دل چون زلف دلبر دیده ام

تا دلم در شست زلفش خانه ساخت

من بسی درد از رخش برچیده ام

من به یاد آن قد و بالای تو

سرو نازا بس زمین بوسیده ام

گرچه کردی راز ما را آشکار

من به جان اسرار تو پوشیده ام

بی وفا یارا بسی کز دست تو

جرعه ی جور و جفا نوشیده ام

نور چشمم صبر فرمایی مرا

صبر چون باشد ز نور دیده ام

من به امید وصالش در جهان

بی سر و سامان بسی گردیده ام

 
 
 
حکیم نزاری

من بچشم خویشتن این دیده ام

شک ندارم کز کسی نشنیده ام

جهان ملک خاتون

تا خیال آن بت بگزیده ام

بست نقشی در سواد دیده ام

از خیالش نیستم خالی دمی

گر بداند نور هر دو دیده ام

عمر بگذشت و من از روی وفا

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از جهان ملک خاتون
شاه نعمت‌الله ولی

تا گلی از گلستانش چیده ام

بر لب غنچه بسی خندیده ام

ماه در چشمم نمی آید تمام

کافتاب حسن او را دیده ام

هر کجا جام مئی آمد به دست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه