گنجور

 
جهان ملک خاتون

من که با خاک درت خون دل آمیخته‌ام

خون دل را ز ره دیده فرو ریخته‌ام

به امیدی که مگر سیم وصالت یابم

خاک کوی تو به سرپنجه جان بیخته‌ام

سرزنش چند کنندم که من خسته‌روان

روز و شب حلقه‌صفت بر درت آویخته‌ام

بوی زلفت ندهد غیر نسیم سحری

عنبر و مشک و عبیر ار به هم آمیخته‌ام

بس حدیثی که ز چشمان تو گفتم به جهان

تا ز هر گوشه دوصد فتنه برانگیخته‌ام

تا ز میدان فراقت که برد گوی مراد

حالیا با غم عشق تو درآویخته‌ام