من که با خاک درت خون دل آمیختهام
خون دل را ز ره دیده فرو ریختهام
به امیدی که مگر سیم وصالت یابم
خاک کوی تو به سرپنجه جان بیختهام
سرزنش چند کنندم که من خستهروان
روز و شب حلقهصفت بر درت آویختهام
بوی زلفت ندهد غیر نسیم سحری
عنبر و مشک و عبیر ار به هم آمیختهام
بس حدیثی که ز چشمان تو گفتم به جهان
تا ز هر گوشه دوصد فتنه برانگیختهام
تا ز میدان فراقت که برد گوی مراد
حالیا با غم عشق تو درآویختهام