گنجور

 
جهان ملک خاتون

چون تو را گشتم ز جان و دل غلام

من ز جان گویم فلک بادت به کام

باد کامت از جهان حاصل ولی

میل دل بادا تو را بر ما مدام

این همه آتش که در جان منست

سخت مشکل می شود سودای خام

چون صراحی دل پر از خونم مدام

در میان سرگشته ام مانند جام

با رخت شبهای تاری همچو صبح

بی رخت صبح جهان دارم چو شام

خستگان را زود بنواز از کرم

تا شوی اندر دو عالم نیک نام

همچو شمعم برفروزان روز وصل

همچو سروم از در دل می خرام

همچو سروم سایه ای بر سر فکن

تا جهان گردد از آن رو با نظام

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ناصرخسرو

دوش تا هنگام صبح از وقت شام

برکف دستم ز فکرت بود جام

آمد از مشرق سپاه شاه زنگ

چون شه رومی فروشد سوی شام

همچو دو فرزند نوح‌اند ای عجب

[...]

انوری

ای گرفته عالم از عدلت نظام

ای نظام ابن النظام ابن النظام

ملک اقبال تو ملک لایزال

بخت بیدار تو حی لاینام

روی تقدیر از شکوهت در حجاب

[...]

فلکی شروانی

کی کشم در چشم و کی بوسم به کام

خاک درگاه شهنشاه انام

کی بود گوئی که بینم بر مراد

شاه را دلشاد و گردم شاد کام

از قبول شاه کی باشد مرا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه