جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۵

چون تو را گشتم ز جان و دل غلام

من ز جان گویم فلک بادت به کام

باد کامت از جهان حاصل ولی

میل دل بادا تو را بر ما مدام

این همه آتش که در جان منست

سخت مشکل می شود سودای خام

چون صراحی دل پر از خونم مدام

در میان سرگشته ام مانند جام

با رخت شبهای تاری همچو صبح

بی رخت صبح جهان دارم چو شام

خستگان را زود بنواز از کرم

تا شوی اندر دو عالم نیک نام

همچو شمعم برفروزان روز وصل

همچو سروم از در دل می خرام

همچو سروم سایه ای بر سر فکن

تا جهان گردد از آن رو با نظام