به چشم و ابروی شوخ ای دلارام
ببردی از دلم یکباره آرام
تو طعم درد هجر، آن روز دانی
که نوشی جرعه ای خوناب از این جام
به شست زلف تو پابند گشته
نمی دانم که چون باشد سرانجام
خبر داری نگارا کز هوایت
مرا شهباز دل افتاده در دام
بگفتم با دل آن آهوی وحشی
نگشته در جهان با هیچکس رام
مپز دیگ هوایش را که دایم
نگردد پخته کاین سودا بود خام
ز لعلش کام دل مشکل بیابی
چرا کان نازنین شوخیست خودکام
گر آری رحمتی بر حال زارم
تو را ماند به نیکی در جهان نام
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
بدان تا نور مهر و دیگر اجرام
رسد ز انجا بدین الوان و اجسام
چه خدمت کرد شاها بنده تو
که با توست این چنین اعزاز و اکرام
ولیکن خسروا تو آفتابی
که هست این گیتی از تو گشته پدرام
تو دریایی و از دریا همه کس
[...]
ز گردون سعد اکبر داد پیغام
بدستوری که با شاه است همنام
که تا من سعد ملک آسمانم
تو خواهی بود سعدالملک اسلام
ز سعد اکبر ای صدر اکابر
[...]
چنانش در نورد آرد سرانجام
که نتواند زدن فکرت در آن گام
چو در آغاز دید اعیان انحام
ندای کل شنید از یار پیغام
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.