جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۱

به چشم و ابروی شوخ ای دلارام

ببردی از دلم یکباره آرام

تو طعم درد هجر، آن روز دانی

که نوشی جرعه ای خوناب از این جام

به شست زلف تو پابند گشته

نمی دانم که چون باشد سرانجام

خبر داری نگارا کز هوایت

مرا شهباز دل افتاده در دام

بگفتم با دل آن آهوی وحشی

نگشته در جهان با هیچکس رام

مپز دیگ هوایش را که دایم

نگردد پخته کاین سودا بود خام

ز لعلش کام دل مشکل بیابی

چرا کان نازنین شوخیست خودکام

گر آری رحمتی بر حال زارم

تو را ماند به نیکی در جهان نام