گنجور

 
جهان ملک خاتون

تا کی کنم ای دوست به درد تو تحمّل

دریاب دلم را و مکن بیش تعلّل

رحمی کن و بر حال من خسته ببخشای

تا چند کنی بر من سرگشته تطاول

چندم به سر خار جفا دل بخراشی

ای گل چه زیان باشدت از صحبت بلبل

چون گل به چمنهای جهان روی نماید

بلبل نتواند که کشد بار تحمّل

تا کی نکنی از سر انصاف و مروّت

در حال من بی کس بیچاره تأمل

یارب ز جفای فلک و جور رقیبان

کردیم به درگاه جلال تو توکّل

زنهار منال ای دل مسکین ز جفایش

ناچار بود خار هرآنجا که بود گل

آخر نظری کن به من از لطف نگارا

تا چند نمایی ز من خسته تغافل

در خلوت چشمم صنما خیل خیالت

بنشست و کند بهر جمال تو تحمّل