گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای جهان تا کی بری فرمان دل

تا به کی آتش زنی در جان دل

من نمی دانم نگارا چون کنم

در غم هجران تو درمان دل

دیده نگشادم به روی هیچکس

تا خیال دوست شد مهمان دل

ای عزیز من مرا بر باد رفت

در فراق تو سروسامان دل

در غم عشقت گناه دل نبود

دیده شد در عشق تو دربان دل

خانه عقلم غمت تاراج کرد

چون فرود آمد دمی در خان دل

کس مبادا در جهان جانا چو من

بی خود و حیران و سرگردان دل