گنجور

 
جهان ملک خاتون

به سروی ماند آن بالای او راست

بگو تا از کدامین چشمه برخاست

چرا چون جان عزیزش من ندارم

چو او را جای دایم در دل ماست

فدای او بباید گشت ما را

از آن رو کاو عزیزی پای برجاست

به هر بادی چو بید از جا نجنبید

بگفتم صورتی چون قامتش راست

سر از ما می کشد از سرفرازی

بگو تا خود چرا بیگانه از ماست

به حسن قامت آن سرو روانم

بیامد وز قد آن بستان بیاراست

مرا بی وصلش از عالم چه حاصل

جهانبینم به روی دوست بیناست