گنجور

 
جهان ملک خاتون

آن سرو که می‌رود چنین راست

یارب ز کدام چشمه برخاست

از آب دو چشم ما برآمد

زان میل دلش همه سوی ماست

قدّیست به اعتدال دلکش

کان عین بلاست آن نه بالاست

گویند قدش به سرو ماند

گویم که کرا مجال و یاراست

من سرو ندیده‌ام به رفتار

من ماه ندیده‌ام که گویاست

ای دل حذر از دو چشم مستش

می‌کن که از او به شهر غوغاست

آن زلف سیاه عنبرین بوی

شوریده به روی او و شیداست

در حسرت گوهر وصالش

در هجر دو دیده‌ام چو دریاست

گفتم که دلا بصبر، مشتاب

کارام، دوای این تمنّاست

بر یاد لبش شبی به روز آر

گفتا چه کنم که او نه پیداست

دل باز مرا به دامی افکند

از ماست دلا بلا که برخاست

ای جان جهان بگو که رایی

با ما سخنی چو قامتت راست

 
 
 
گنج‌نامهٔ حاجی‌جلال
سنایی

تا نقش خیال دوست با ماست

ما را همه عمر خود تماشاست

آنجا که جمال دلبر آمد

والله که میان خانه صحراست

وانجا که مراد دل برآمد

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

برخیز که موسم تماشاست

بخرام که روز باغ و صحراست

امروز بنقد عیش خوشدار

آن کیست کش اعتماد فرد است

می هست و سماع و آن دگر نیز

[...]

خاقانی

شوری ز دو عشق در سر ماست

میدان دل، از دو لشکر آراست

از یک نظرم دو دلبر افتاد

وز یک جهتم دو قبه برخاست

خورشیدپرست بودم اول

[...]

عطار

این خاک ز لطف نور برخاست

وانگاه روان شد از چپ و راست

شد جانوری که آشیانش

برتر ز ضمیر و وهم داناست

هر لحظه ز فیض و فضل آن نور

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه