گنجور

 
جهان ملک خاتون

آن سرو که می رود چنین راست

یارب ز کدام چشمه برخاست

از آب دو چشم ما برآمد

زان میل دلش همه سوی ماست

قدّیست به اعتدال دلکش

کان عین بلاست آن نه بالاست

گویند قدش به سرو ماند

گویم که کرا مجال و یاراست

من سرو ندیده ام به رفتار

من ماه ندیده ام که گویاست

ای دل حذر از دو چشم مستش

می کن که از او به شهر غوغاست

آن زلف سیاه عنبرین بوی

شوریده به روی او و شیداست

در حسرت گوهر وصالش

در هجر دو دیده ام چو دریاست

گفتم که دلا بصبر، مشتاب

کارام، دوای این تمنّاست

بر یاد لبش شبی به روز آر

گفتا چه کنم که او نه پیداست

دل باز مرا به دامی افکند

از ماست دلا بلا که برخاست

ای جان جهان بگو که رایی

با ما سخنی چو قامتت راست