گنجور

 
جهان ملک خاتون

ندارم در غم عشقت ز کس باک

بلی هستم ز هجران تو غمناک

اگر یاری دگر داری به جایم

ندارم جز تو من دلدار حاشاک

تو سرو جان مایی در گلستان

کند روزی گذر هم سرو بر خاک

منم خاشاک راه ای بحر معنی

نباشد بحر هم خالی ز خاشاک

صدف دارم درون سینه معمور

به ذکر و مدح تو ای گوهر پاک

مرا جان بر لب آمد میل ما کن

ندارد سود بعد از مرگ تریاک

بپرهیز ای خداوند جهانش

به لطف خویشتن از چشم ناپاک