گنجور

 
جهان ملک خاتون

ما را ز حد برفت ز درد تو اشتیاق

تا کی کشیم زهر فراق تو در مذاق

رحمی به حال زار من مستمند کن

زان رو که نیستم پس ازین طاقت فراق

آن طاق و جفت من که ببازید عشق تو

با درد عشق جفت شدیم وز صبر طاق

جان می دهیم بر سر کویش ز گفت و گوی

یک شب وصال دوست مگر افتد اتّفاق

در آرزوی روی تو و لعل دلکشت

در نار محرقست تن و دل در احتراق

از نور شمع طلعت تو مهر در کسوف

وز تاب آفتاب رخت ماه در محاق

صبح از فروغ نور جمال تو مشتقست

شب را ز شام ظلمت زلف تو اشتقاق

گر خاکبوس خاک درت ممکنم شود

بالای هفت منظر گردون زنم رواق

تا کی کشیم جان و جهان از میان جان

بار جفا و جور تو و درد اشتیاق