گنجور

 
جهان ملک خاتون

گر به جانی می فروشد وصل خویش

من ندارم نیم جانی نیز بیش

گر قبولش می کند قربان کنم

من دریغ از وی ندارم جان خویش

مرهمی نه بر دل مسکین من

کز غم هجران دلی داریم ریش

چون دلم ریشست در هجران تو

بر سر ریشم مزن زنهار نیش

دل چو می دارم به عشقت دلبرا

آیت هجران تو خواندم ز پیش

من ندارم خویش و گر باشد یقین

رحمت بیگانه به باشد ز خویش

کیشم آن باشد که قربانش شوم

برنگردد تا جهان باشد ز کیش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

شیر خشم آورد و جست از جای خویش

و آمد آن خرگوش را الفغده پیش

سعدی

تندرستان را نباشد درد ریش

جز به همدردی نگویم درد خویش

گفتن از زنبور بی حاصل بود

با یکی در عمر خود ناخورده نیش

تا تو را حالی نباشد همچو ما

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
حکیم نزاری

جمله ترسا ملت و اغلب کشیش

شانه شان هرگز ندیده بود ریش

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه