گنجور

 
جهان ملک خاتون

نیاز من به رخ خود مکن ز خویش قیاس

مرا به دیده ی اخلاص و بندگی بشناس

اگرچه نیست به سوی منت نظر لیکن

مراست بر دل از الطاف دوست شکر و سپاس

شبی به دست دلم ده دو زلف مشکین را

به جان تو که مده بیش ازین مرا وسواس

به ششدر شب هجران مکن گرفتارم

بزن سه شش به مراد دلم کنون در طاس

ترّحمی به دل تنگ ناتوانم کن

زرنگ روی من خسته کن غمم احساس

اگر مداد شود آب جمله دریاها

اگر سما و ارض می شود همه قرطاس

وگر ملائکه این شرح حال بنویسند

به سالها نتواند کرد فکر و قیاس

شناختیم و بدیدیم کام خاطرشان

مباد در دو جهان ناکسان حق نشناس