گنجور

 
جهان ملک خاتون

بار عشق تو مرا بر دل و جانست هنوز

مهر روی تو بدان مهر و نشانست هنوز

سرّ عشقست که نکردیم ملا در همه عمر

در درون دل غمدیده نهانست هنوز

گرچه یاد از من دلخسته نیاری هرگز

روز و شب ورد توأم ذکر زبانست هنوز

تا رخ حوروش از دیده ی ما پنهان کرد

خونم از دیده غمدیده روانست هنوز

آتش مهر رخت تا که جهانسوز افتاد

خوی بر آن چهره زیبات عیانست هنوز

گرچه از ناز و تکبّر به سر ما بگذشت

دیده ام در پی آن سرو روانست هنوز

گفتمش جان به سر کار تو کردم گفتا

ای ستمدیده تو را خود غم جانست هنوز

گفته بودی که تو با ما نه چنانی که بدی

عشقت ای دوست به جانت که چنانست هنوز

صد ازین جور و جفا گر بکنی بر دل من

تا ابد مهر تو در جان جهانست هنوز

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فضولی

خاک شد جسم و غمت مونس جانست هنوز

سوخت دل جان به جمالت نگرانست هنوز

حسنت از زینت خط رنگ دگر یافت ولی

در دل ما غم عشق تو همانست هنوز

اثری در دل پر سوز ز خونابه نماند

[...]

صغیر اصفهانی

پیر گشتیم و دل از عشق جوانست هنوز

دیده بر طلعت خوبان نگرانست هنوز

پایم از اشک روان در گل و چون سایه روان

دلم اندر پی آن سرو روانست هنوز

ترک چشمش بهوا داری ابرو و مژه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه