جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۵

بار عشق تو مرا بر دل و جانست هنوز

مهر روی تو بدان مهر و نشانست هنوز

سرّ عشقست که نکردیم ملا در همه عمر

در درون دل غمدیده نهانست هنوز

گرچه یاد از من دلخسته نیاری هرگز

روز و شب ورد توأم ذکر زبانست هنوز

تا رخ حوروش از دیده ی ما پنهان کرد

خونم از دیده غمدیده روانست هنوز

آتش مهر رخت تا که جهانسوز افتاد

خوی بر آن چهره زیبات عیانست هنوز

گرچه از ناز و تکبّر به سر ما بگذشت

دیده ام در پی آن سرو روانست هنوز

گفتمش جان به سر کار تو کردم گفتا

ای ستمدیده تو را خود غم جانست هنوز

گفته بودی که تو با ما نه چنانی که بدی

عشقت ای دوست به جانت که چنانست هنوز

صد ازین جور و جفا گر بکنی بر دل من

تا ابد مهر تو در جان جهانست هنوز