گنجور

 
جهان ملک خاتون

نام من در ورق عشق رخت نیست مگر

که ز حال من دلسوخته ات نیست خبر

ما سر اندر قدمت راست نهادیم بیا

سرو قد تو کند هم سوی ما نیز گذر

آتشین آه من اندر دل خارا بگرفت

چه کنم در دل سنگین تو چون نیست اثر

در دلت آه من خسته اثر می نکند

آه دل سوختگان را اثری نیست مگر

خوش سودایست ز پرگار جمالت در چشم

دل به جان آمدم ای دوست ازین دور قمر

من که فرهاد صفت باخته ام شیرین جان

خسروآسا تو بگو چند خوری گل به شکر

هر جفایی که تو کردی به جهان باکی نیست

جز فراق تو به دل نیست مرا هیچ بتر