گنجور

 
جهان ملک خاتون

خسته دلی بسته دل در سر زلفین یار

طاقت صبرش نماند داد ز دست اختیار

دل ستدی ای صنم قصد به جان کرده ای

گرچه نباشد مرا در غم عشق تو کار

دیده ی بی خواب من دل به سر عشق کرد

از سر نامردمی کرد به جان زینهار

گر ز منت عار هست ای بت دلخواه من

با غم عشق رخت هست مرا افتخار

گوی دل من هنوز خسته ز چوگان تست

زآنکه به میدان شوق نیست چو تو شهسوار

سرو سمن بوی من با دل مسکین چه کرد

چون بستد دل ز من داد به دست چنار

تازه دلی داشتم چون گل رخسار دوست

بین که چه پژمرده شد از غم آن روزگار

دولت وصلت به من بی سر و پا کی رسد

کار به بخت اوفتاد تا که بود بختیار

هست به سوی جهان همّت صاحبدلان

زآنکه ز نسل شهان هست جهان یادگار

 
 
 
ابوسعید ابوالخیر

چیست ازین خوبتر، در همه آفاق کار

دوست به نزدیکِ دوست، یار به نزدیکِ یار

دوست برِ دوست رفت، یار به نزدیکِ یار

خوشتر ازین در جهان، هیچ نبوده‌است کار

منوچهری

سرو سماطی کشید بر دو لب جویبار

چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار

مرغ نهاد آشیان‌بر سر شاخ چنار

چون سپر خیزران بر سر مرد سوار

مسعود سعد سلمان

آلت رامش بخواه گوهر شادی بیار

رعد مثال این بزن ابر نهاد آن ببار

خلق همی بنگری روز و شب اندر نشاط

جز طرب اندر جهان نیز ندارند کار

خاک نبینی به ره خرده نقره بساط

[...]

امیر معزی

ای ز سپهر کمال تافته خورشید وار

گشته به تمییز و عقل نادرهٔ روزگار

از کرم شهریار کار تو همچون نگار

وز قلمت چون نگار مملکت شهریار

سوزنی سمرقندی

ای کل رواسک کند و سرسر خار

دیو با دیدار تو چو لعبت فرخار

کنگی گنده دهان و گنده ریش و کور

بد دل و بد طلعت و بد روی و بد دیدار

دیگهای مایه تو پر غدد و کرم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه