گنجور

 
جهان ملک خاتون

با ما چو وفا نمی کند یار

او را به مراد خویش بگذار

گر کرد جفا و جور سهلست

ای دل تو وفای خود نگه دار

یاریست که مهر ما ندارد

ما در غم عشق او چنین زار

در خواب خوشست دلبر و من

شبها ز غم فراق بیدار

خندان شده او چو گل به حالم

گریان شده من چو ابر آذار

یارب غم عشق آن دلارام

از جان من شکسته بردار

گر میل وفای ما ندارد

هر لحظه نهد مرا به دل بار

بودیم عزیز مصر دلها

گشتیم بر تو در جهان خوار

گویند جهان وفا ندارد

بنما تو به ما یکی وفادار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode