گنجور

 
جهان ملک خاتون

کردگارم مگر از غیب دری بگشاید

رهی از لطف به کوی تو مرا بنماید

هست امید من دلخسته که لطف و کرمش

گره از کار فروبسته ما بگشاید

پیش از این در ظلمات شب هجرم بکشد

بو که خورشید وصال تو رخی بنماید

از جفایی که فلک کرد بدین خسته دلم

عقل سرگشته سرانگشت تحیر خاید

خاطر از تیغ جفای تو چنان مجروحست

که ورا مرهمی از لطف خدا می باید

گر کسی درد نهد بر دل مسکین کسی

گرش از لطف دوا نیز فرستد شاید

حالیا مادر ایام جهان حامله ایست

تا ببینیم که دیگر چه از او می زاید