گنجور

 
جهان ملک خاتون

نصیب دشمنم بادا چنین عید

نپندارم چنین عیدی که کس دید

دلش هرگز ز روی مهربانی

بر این بیچاره ی مسکین نبخشید

نپرسید از من رنجور مهجور

مگر مسکین عیادت هم نیرزید

به جانان گفتم ای جانم فدایت

به جان و دل از این معنی برنجید

به زلفش گفتم ای عنبر غلامت

چو ماری بر خود از غیرت بپیچید

بر اسباب جهان دل شد مخیر

بجز مهر جمالت هیچ نگزید

طبیب ما چنان نامهربان بود

که از بیمار خود هرگز نپرسید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

الا فی‌الغشق تشریفی و عیدی

تعالوا نحو عشق منستزید

دعانا من تعالی عن حدود

نجی‌المحدود بالعین الحدید

دعانا بحر ذی ماء فرات

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه