گنجور

 
جهان ملک خاتون

نصیب دشمنم بادا چنین عید

نپندارم چنین عیدی که کس دید

دلش هرگز ز روی مهربانی

بر این بیچاره ی مسکین نبخشید

نپرسید از من رنجور مهجور

مگر مسکین عیادت هم نیرزید

به جانان گفتم ای جانم فدایت

به جان و دل از این معنی برنجید

به زلفش گفتم ای عنبر غلامت

چو ماری بر خود از غیرت بپیچید

بر اسباب جهان دل شد مخیر

بجز مهر جمالت هیچ نگزید

طبیب ما چنان نامهربان بود

که از بیمار خود هرگز نپرسید