گنجور

 
انوری

مفتی شرع کرم عاقلهٔ ملت جود

آنکه از مادر احرار چنو کم زاید

فتوی بنده چو از روی کرم برخواند

حکم فتوی بکند مشکل آن بگشاید

خواجه‌ای بندهٔ خود را نه به تکلیف سؤال

به مراد دل خود مکرمتی فرماید

مدتی بنده نیابد خبری زان انعام

هم در آن بی‌خبری عمر همی فرساید

چون خبر یافت هم از خواجه بپرسد کانکیست

که مراآنچه تو فرمودی ازو می‌باید

خواجه گوید که فلانست برو زو بطلب

بنده دم در کشد و هیچ بدان نفزاید

چون دگر روز بپرسد که فلان خواجه کجاست

تا بدو بگرود و پس به ادا بگراید

مردکی بیند از این بیهده گو چاکرکی

مشت کلپتره و بیهوده به هم درخاید

گویدش خواجهٔ ما رفت کنون ده روزست

تا رسیدست برو دایه و زن می‌گاید

بنده چون از پس آن رفته نخواهد رفتن

عوض آن اگر از خواجه بخواهد شاید

ور نشاید که عوض خواهد ازو آیدش آن

که حوالت نپذیرد پس از آن تا ناید