گنجور

 
جهان ملک خاتون

چمن به صبحدمی چون به گل بیاراید

دماغ جان من از بوی آن بیاساید

فروغ مهر نماند به چرخ میناگون

اگر نگار من از دور چهره بنماید

خم کمان دو ابروی دوست محرابیست

چه حاجتست که آن را به وسمه آراید

یقین که ماه ز شرم رخش شود بی نور

اگر نقاب ز خورشید روش بگشاید

اگر به تازی حسنش شود سوار دمی

عنان شوق ز دست زمانه برباید

جمال حسن تو در غایت کمال بود

ولی به روی نکو نیز هم وفا باید

منم چو آب نهاده مدام سر در پات

تو را چو سرو به ما سر فرو نمی آید

تویی ملول و من از جان و دل طلبکارت

ز روی لطف نگارا بگو چنین شاید

جفا نماید و رحمی نیامدش بر من

از این معاینه دل پشت دست می خاید

شب سیاه زمانه ز حور حامله است

به صبر کوش جهانا ببین چه می زاید