گنجور

 
جهان ملک خاتون

اگر نقاب بت من ز چهره بگشاید

بسا دلی که به شوخی به غمزه برباید

ز لوح خاطر من یاد دوست نتوان برد

ولی اگر بکند یاد ما دمی شاید

دلا به گردش و دور زمانه باید ساخت

نه آنچنان که بباید چنانکه می آید

صبا بیار ز زلف نگار ما بویی

که تا دماغ دل من از آن بیاساید

بدان نگار جفاجوی ما بگو تا کی

فراق خون دلم را ز دیده پالاید

چرا به خون من خسته دل کمر بستست

نیرزد آنکه دو دستش به خون بیالاید

هلال طاق دو ابروی او عظیم خوشست

چه حاجتست که آن را به وسمه آراید