جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۰

بی رخ تو نمی توانم بود

زآنکه وصل تو چون روانم بود

دیدن روی تو به جان جستم

تا مرا طاقت و توانم بود

دل ببردی و ترک ما گفتی

بر تو ای جان کی آن گمانم بود

آن قد همچو سرو و آن لب لعل

مونس جان ناتوانم بود

بر سر کوی هرکه بگذشتم

از غم عشق داستانم بود

به سر و جان تو که با غم عشق

خاطری فارغ از جهانم بود

فاش شد در جهان تو تا دانی

با تو سرّی که در نهانم بود

بر من خسته دل کناره گرفت

دست سروی که در میانم بود

تو ز من فارغ و من از غم تو

همه شب سر بر آستانم بود