گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

دورگشت از من آنکه جانم بود

زنده بی جان همی ندانم بود

دل ز من برگرفت بی سببی

آنکه جان من و جهانم بود

جان سپردم بدو چو میدیدم

که همه قصد او بجانم بود

نیست در خورد خاکپایش لیک

چه کنم دسترس بدانم بود

گوئی اندر فراق ما چونی

چه دهم شرح چون توانم بود

گر کسی گوید آن فغان ز که بود

شاید ار گویم از فلانم بود