گنجور

 
جهان ملک خاتون

دیده ای کاو به سر کوی وفا رهبر شد

بی تکلّف به همه ملک جهان سرور شد

دیده ام بی تو نمی دید جهان را گویی

توتیای شب وصل تو ورا رهبر شد

جان همی داد دلم در هوس دیدارت

شکر یزدان که به مهر رخ تو بیمر شد

فصل ایام بهارست و لب جوی خوشست

لیک با زیور حسن تو کنون بهتر شد

سوسن از جمله ریاحین چو به بو کمتر بود

بوی خلقت بشنید او و زبان آور شد

یار من دور شدی باز ندانم خود را

چه کنم با تو مرا دیده و دل خوگر شد

آتش عشق تو هر لحظه فزونست مرا

مهر ما روز به روز از دل تو کمتر شد

جان بدادم به امید شب وصلت باری

روزی ما نشد و زان کسی دیگر شد

از پراکندگی حال جهان بی خبری

زلف گمراه تو زان روی چنین کافر شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode