گنجور

 
جهان ملک خاتون

چرا ز وصل تو کامم روا نمی باشد

چرا به بخت منت جز جفا نمی باشد

پیام من که رساند به یار مهرگسل

رسول من چکنم جز صبا نمی باشد

بگو به هجر توأم خون دل ز دیده برفت

به غیر مردمکم کس گوا نمی باشد

دوای درد من ای جان نمی کنی چکنم

به دست بنده به غیر از دعا نمی باشد

چو نوش داروی لعلت دوای رنجورست

بده که جز شب وصلت دوا نمی باشد

بترس از آه دل زار دردمندانت

که تیر آه سحرگه خطا نمی باشد

برون مبر ز حد ای جان جفا که در دو جهان

ستم به خسته دلان هم روا نمی باشد