گنجور

 
جهان ملک خاتون

مرا تحمّل هجران آن نگار نباشد

چو بلبلم هوس ناله های زار نباشد

گلم ز دست به در شد چه می کنم بستان

به پای دل ز فراقش به غیر خار نباشد

بیا به دیده نشینم که مردم چشمی

میان ما و تو ای دیده ام غبار نباشد

مکن جفا به دل ریش من که در دو جهان

به غیر نام نکو هیچ یادگار نباشد

به سخت و سست زمانه دلا بباید ساخت

بساز با بد و نیکش چو روزگار نباشد

زمانه ای عجب و خلق جمله بوالعجب اند

به عهد و قول و وفا هیچ اعتبار نباشد

به اختیار به هجران بکوش چندینی

چه حاصل از غم عشقت چو اختیار نباشد

چو چشم جادویت ای دوست نیک سرمستم

به باده ی لب لعلت غم خمار نباشد

جهان وفا نکند با کسی یقین می دان

نه با من و تو که این سفله پایدار نباشد