گنجور

 
جهان ملک خاتون

گرم ز حال بپرسی دمی غریب نباشد

ورم به وصل نوازی شبی عجیب نباشد

ز گلستان وصالت به غیر خار فراق

بگو چرا من بیچاره را نصیب نباشد

به شوق آن رخ چون گل اگر هزار بود

به زاری من دلخسته عندلیب نباشد

مگر به دولت وصلش دل من مسکین

ز هجر دوست به کان دل رقیب نباشد

محبّ صادقت از جان منم تو تا دانی

که جز غم تو مرا در جهان حبیب نباشد

به کام خاطر بدگو شدم ز هجرانت

گرم ز حال بپرسی دمی غریب نباشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode